اتّحاد
آسمان صاف بود. کبوترها برای پیدا کردن غذا از لانه بیرون آمدند و به سوی آسمان پر کشیدند. آنها پریدند و پریدند، اما چیزی برای خوردن پیدا نکردند. بعد از ساعتها پرواز کردن، خسته و گرسنه به جنگلی رسیدند. ناگهان یکی از
نویسنده: شیو کومار
مترجم: سیما طاهری
مترجم: سیما طاهری
آسمان صاف بود. کبوترها برای پیدا کردن غذا از لانه بیرون آمدند و به سوی آسمان پر کشیدند. آنها پریدند و پریدند، اما چیزی برای خوردن پیدا نکردند. بعد از ساعتها پرواز کردن، خسته و گرسنه به جنگلی رسیدند. ناگهان یکی از کبوتران که جلوتر از همه پرواز میکرد، با شادی فریاد زد: «زودتر به اینسو بیایید. عجله کنید! اینجا مقدار زیادی دانه هست.»
کبوترها به آن سو پریدند و زیر درختی بزرگ مقدار زیادی دانه دیدند. سردسته کبوترها گفت: «دوستان! بیایید بر زمین بنشینیم و دانه بخوریم.»
کبوترها زیر درخت بر زمین نشستند و مشغول خوردن دانهها شدند، اما ناگهان تور بزرگی روی آنها افتاد و همه آنها در دام اسیر شدند. سردسته کبوترها داد زد: «ما توی تله گرفتار شدهایم.»
کبوترها نگران شدند، اما هرچه بال زدند، فایدهای نداشت. هنوز چند لحظهای نگذشته بود که صدای پای شکارچی به گوش رسید. کبوترها شکارچی را میدیدند که خوشحالی به سوی آنها میآمد.
سردسته کبوترها گفت: «با بال زدن بیخودی خودتان را خسته نکنید. باید قبل از آنکه دست شکارچی به ما برسد کاری بکنیم.»
کبوترها آرام شدند و گفتند: «چه کار کنیم؟ چطور میتوانیم خودمان را از این تور نجات بدهیم؟»
سردسته گفت: «خوب گوش کنید! همه باید با هم بال بزنیم و تور را از زمین بلند کنیم. اگر اتحاد داشته باشیم حتماً نجات پیدا میکنیم.»
کبوترها گوشههای تور را گرفتند و آنقدر با هم بال زدند که تور از زمین بلند شد. کبوترها جلوی چشمان متعجب شکارچی تور را به آسمان بردند. شکارچی دنبال آنها راه افتاد. او مطمئن بود که آنها بهزودی خسته میشوند، بر زمین مینشینند و او میتواند آنها را به چنگ آورد.
کبوترها که فهمیدند شکارچی هنوز دنبال آنهاست، تندتر پرواز کردند و از روی تپهها و درّهها گذشتند. شکارچی که خسته شده بود، آنها را رها کرد و دنبال کار خود رفت. سردسته کبوترها گفت: «حالا که شکارچی دنبال ما نیست باید خودمان را به تپهای برسانیم که دوستم موش در آنجا زندگی میکند. او میتواند با دندانهای تیزش ما را از این تور نجات دهد.»
کبوترها قبول کردند و با راهنمایی سردسته، خود را به آن تپه رساندند. موش از دیدن دوست خود خوشحال شد و برای نجات او دست به کار شد. سردسته کبوترها به دوستش گفت: «خواهش میکنم اوّل دوستانم را نجات بده.»
موش که علاقهی سردسته را به کبوترهای دیگر دید، قبول کرد و اوّل آنها را آزاد کرد و بعد سراغ دوست خودش رفت.
همه کبوترها به کمک موش از تور آزاد شدند. آنها از موش تشکر کردند و باز هم به سوی آسمان آبی پرواز کردند.
منبع مقاله :
کومار، شیو؛ (1393)، 27 قصهی کوتاه و آموزنده از پنجه تنتره (کلیله و دمنه)، مترجم: سیما طاهری. تهران: ذکر، چاپ اول
کبوترها به آن سو پریدند و زیر درختی بزرگ مقدار زیادی دانه دیدند. سردسته کبوترها گفت: «دوستان! بیایید بر زمین بنشینیم و دانه بخوریم.»
کبوترها زیر درخت بر زمین نشستند و مشغول خوردن دانهها شدند، اما ناگهان تور بزرگی روی آنها افتاد و همه آنها در دام اسیر شدند. سردسته کبوترها داد زد: «ما توی تله گرفتار شدهایم.»
کبوترها نگران شدند، اما هرچه بال زدند، فایدهای نداشت. هنوز چند لحظهای نگذشته بود که صدای پای شکارچی به گوش رسید. کبوترها شکارچی را میدیدند که خوشحالی به سوی آنها میآمد.
سردسته کبوترها گفت: «با بال زدن بیخودی خودتان را خسته نکنید. باید قبل از آنکه دست شکارچی به ما برسد کاری بکنیم.»
کبوترها آرام شدند و گفتند: «چه کار کنیم؟ چطور میتوانیم خودمان را از این تور نجات بدهیم؟»
سردسته گفت: «خوب گوش کنید! همه باید با هم بال بزنیم و تور را از زمین بلند کنیم. اگر اتحاد داشته باشیم حتماً نجات پیدا میکنیم.»
کبوترها گوشههای تور را گرفتند و آنقدر با هم بال زدند که تور از زمین بلند شد. کبوترها جلوی چشمان متعجب شکارچی تور را به آسمان بردند. شکارچی دنبال آنها راه افتاد. او مطمئن بود که آنها بهزودی خسته میشوند، بر زمین مینشینند و او میتواند آنها را به چنگ آورد.
کبوترها که فهمیدند شکارچی هنوز دنبال آنهاست، تندتر پرواز کردند و از روی تپهها و درّهها گذشتند. شکارچی که خسته شده بود، آنها را رها کرد و دنبال کار خود رفت. سردسته کبوترها گفت: «حالا که شکارچی دنبال ما نیست باید خودمان را به تپهای برسانیم که دوستم موش در آنجا زندگی میکند. او میتواند با دندانهای تیزش ما را از این تور نجات دهد.»
کبوترها قبول کردند و با راهنمایی سردسته، خود را به آن تپه رساندند. موش از دیدن دوست خود خوشحال شد و برای نجات او دست به کار شد. سردسته کبوترها به دوستش گفت: «خواهش میکنم اوّل دوستانم را نجات بده.»
موش که علاقهی سردسته را به کبوترهای دیگر دید، قبول کرد و اوّل آنها را آزاد کرد و بعد سراغ دوست خودش رفت.
همه کبوترها به کمک موش از تور آزاد شدند. آنها از موش تشکر کردند و باز هم به سوی آسمان آبی پرواز کردند.
منبع مقاله :
کومار، شیو؛ (1393)، 27 قصهی کوتاه و آموزنده از پنجه تنتره (کلیله و دمنه)، مترجم: سیما طاهری. تهران: ذکر، چاپ اول
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}